آخرت

دنیا چه قدر زود گذره

آخرت

دنیا چه قدر زود گذره

عدل علی

زنى در زمان خلیفه دوم اعتراف به زنا کرد و اصرار داشت تا حدّ زنا بر او جارى گردد و از عذاب الهى در اءمان باشد. خلیفه دوم نیز براى مجازات زن فرمان داد. حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام فرمود : از او بپرسید چرا و در چه شرائطى مرتکب شد؟ زن گفت : در بیابان تشنه در راه ماندم ، از دور چادرى دیدم ، وارد شدم تقاضاى آب کردم و آن مرد نداد و قصد تجاوز داشت که از خیمه بیرون آمدم ، امّا بار دیگر تشنگى مرا بى تاب کرد که چشمانم سیاهى مى رفت ، در این حالت به گناه تن دادم . امام على علیه السلام فرمود: (این همان مورد اضطرار است که در قرآن کریم حدّ آن برداشته شد، او را رها کنید.)

************************************************** ************
منصور بن حازم مى گوید :
در محضر امام صادق علیه السلام بودم که مردى نزد آن حضرت علیه السلام آمده پرسید :
مردى با زنى ازدواج کرده و قبل از آن که با او همبستر شود، زن مرده است ، آیا مى تواند با مادرش ازدواج نماید؟
امام على علیه السلام فرمود :
شخصى از ما چنین کرده و مانعى در آن نیافته است ؟
من عرضه داشتم :
فدایت شوم ! تنها افتخار شیعه به حکمى از امام على علیه السلام است .
در این مسئله ابن مسعود اظهار نظر کرده و آن را اجازه داد است ، پس نزد حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام آمده و حکم مسئله را از آن حضرت جویا شد.
امام على علیه السلام به او فرمود :
این حکم را از کجا گرفته اى ؟
گفت از آیه قرآن :
وَ رَبائبُکُمُ اللاتى فى حُجُورِکُمْ مِنْ نِسائِکُم اللاتى دَخَلْتُمْ بِهِنَّ(77)
((و حرام شد براى شما دختران زن که در دامن شما تربیت شده اند اگر با زن مباشرت کرده باشید.))
آنگاه حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام به او فرمود :
حرمت ازدواج با دختران یک زن در آیه مقیّد به دخول است ، و لیکن آیه حرمت ازدواج با مادر زن :
((وَ اُمَّهَاتِ نِسَائِکُمْ))
((و حرام شد بر شما مادر زن ))
مطلق است و مقیّد به دخول به دختران آنان نمى باشد.(78)
************************************************** **********
جلال الدین سیوطى در باب ((شهادت الامکنة )) از ابوسعید خدرى روایت مى کند که :
من با خلیفه دوم به حج رفتم چون طواف کرد آمد حجرالاسود را استلام کند، گفت :
من مى دانم که تو سنگى هستى نه مى توانى ضرر برسانى و نه منفعتى دارى و اگر رسولخدا را نمى دیدم که تو را مى بوسید و استلام مى کرد نه ترا مى بوسیدم و نه استلام مى کردم .
حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام در پاسخ او فرمود:
اى عمر این چنین قضاوت نکن ، این سنگ هم نفع مى رساند و هم ضرر.
خلیفه دوم گفت :
یا ابالحسن آیا دلیلى بر این هست .
حضرت فرمود :
اینک کتاب خداست که مى فرماید:
وَ اِذا اءخَذَ رَبُّکَ مِنْ بَنى آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ وَ ذُرّیَّاتِهِمْ وَ اشْهَدَهُمْ عَلى اَنْفُسِهِمْ اَلَسْتُ بِرَبِّکُمْ قالُوا بَلى
((چون خداوند تعالى آدم ابوالبشر را خلق کرد پشت او را مسح نمود و از ذریّه بنى آدم عهد و پیمان گرفت به ربوبیّت خود و عبودیّت آنها
و آن عهد و میثاق را در کتابى نوشت و به این سنگ خورانید، سپس به آن سنگ فرمود شهادت بده در روز قیامت به ایمان و وفاء هرکس که در دنیا به زیارت تو آمده است و شهادت بده بر کفر و شرک هرکس که متمکن بوده است که ترا زیارت کند و نکرده است .))
سپس فرمود :
من شنیدم از رسول خدا که فرمود:
حجرالاسود در روز قیامت مى آید و با زبان فصیح و بلیغ ، شهادت دهد براى هر کس که او را بوسید و مسح نموده است ،
(اقرارا بوحدانیة اللّه و اعترافا بما فرضه اللّه )
و شهادت دهد بر ضرر کسانى که او را زیارت نکردند.
پس بدان اى عمر که این سنگ هم نفع مى رساند و هم ضرر.
پس خلیفه دوم گفت :
اَعُوذُ بِاللّهِ اِنْ اَعی شُ فى قَوْمٍ لَسْت فی هِمْ ی ا اَبَاالْحَسَن .(82)
((به خدا پناه مى برم از اینکه در میان قومى زندگى کنم که على بن ابیطالب در آن نباشد.))
************************************************** *******
در زمان حکومت حضرت على علیه السلام در یکى از روزها که مردم در محکمه عدالت حضرتش اجتماع کرده بودند ناگهان ده نفر جوان مسلح ، زن جوانى را احاطه کرده بودند و به محضر حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام آوردند،
جوانان که بر صورت نقابى داشتند، نقاب ها را برداشتند و شرط تحیت و احترام را به جا آوردند و جالب توجّه این که این جوانان همه شبیه یکدیگر و دخترى که همراهشان بود شباهت کامل به آنان داشت ،
در این میان که همه در شگفتى ماندند.
جوانى که از همه بزرگتر بود به سخن آمد و گفت :
یا امیرالمؤ منین ! ما همگى فرزندان یک پدر و مادریم .
و به سوى دختر جوان اشاره کرد و گفت :
(واین زن ) تنها خواهر ماست که او را چون جان عزیز مى داشتیم و از بیم آن که مبادا شوهرش دهیم و قدرش را نشناسد او را به همسرى ندادیم ، و این راز را با او در میان نهادیم که ما همگى در راه تاءمین رفاه تو کوشش خواهیم کرد و هرچه خدا به ما دهد در پاى تو مى ریزیم به شرط آن که ازدواج نکنى ،
خواهر ما به خواهش ما تن داد و شوهر نکرد، اما پس از مدّتى پیمان خود را از یاد برد و راه خیانت را پیشه کرد و امروز که مى بینید از راه نامشروع آبستن شده است و آبروى ما را در میان قوم و قبیله مان برده است ، که چند تن از برادران قصد قتل او را داشتند تا لکه ننگى که به دامنشان آمده با خون گلویش شستشو کنند، ولى من و چند تن از برادران دیگر آنها را از اجراى این تصمیم بازداشتیم و صلاح دیدیم ماجراى خود را به محضر شما عرضه داریم و علاج این مشکل را از راءى حکیم و فکر قویم شما بخواهیم .
امّا آن دختر که به ظاهر حامله بود هر گناهى را انکار مى کرد و از این اتّفاقى که برایش پیش آمده بود، اظهار بى اطّلاعى مى کرد.
امام على علیه السلام فرمان داد تا قابله محل را خبر کنند.
قابله آمد، حضرت به او فرمود تا زن جوان را به خلوت ببرد و مقدارى لَجَن و خزه تازه در طشتى بزرگ بریزد وآن دختر را بر روى طشت بنشاند، و نتیجه آزمایش ‍ خود را به آن حضرت اطّلاع دهد.
قابله ، فرمان امیرالمؤ منین علیه السلام را به کار بست و پس از انجام آن آزمایش ، عرض کرد :
من این کار را کردم ، پس از چند لحظه خون و خونابه اى در میان طشت جارى شد و بعد از آن دیدم زالوى بزرگى از رَحِم دختر به درون طشت آمد و به دنبال آن نیز مقدارى خون و خونابه فرو ریخت و برآمدگى شکم دختر به حال طبیعى برگشت .
حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام فرمود:
راز کار این دوشیزه پاکدامن آن است که نوبتى پس از دوران حیض براى غسل به چشمه اى رفته و براى شستشوى خود در میان چشمه نشسته بود که در آنجا زالویى در رَحِم او وارد شده و از خون درونش تعذیه مى کرد تا شکم او را به صورت زن حامله در آورده است ، و اکنون که بوى (( لَجَن )) و (( خَزه )) تازه به آن زالو رسید از رَحِم سرازیر شده و به درون طشت آمد، و بدانید که این راز از اسرار و علومى است که پیغمبر خدا صلى الله علیه و آله به من آموخته است

مناجات


گفتم : خسته ام

گفت:* لا تقنطوا من رحمة الله *
"از رحمت خدا نا امید نشوید ."(زمر
/53)

گفتم:انگار مرا فراموش کرده ای ؟

گفت: *فاذ کرونی اذکرکم*" مرا یاد کنید تا شما را یاد کنم."(بقرة/152)

گفتم: تا کی باید صبر کرد؟
گفت:*وما یدریک لعل الساعة تکون قریبآ*"تو چه می دانی ! شاید موعدش نزدیک باشد"(احزاب/63)

گفتم: تو بزرگی ونزدیکیت برای من کوچک خیلی دوره! تا ان موقع چکار کنم؟
گفت:*و اتبع  ما یوحی الیک واصبر حتی یحکم الله*" کارهایی را که بهت گفتم انجام بده وصبر کن تا خدا خودش حکم کند.(یونس/109)

گفتم: تو خدایی وصبور ! من بنده ات هستم وظرف صبرم کوچک است...یک اشاره کنی تمامه!
گفت"*عسی ان تحبوا شیئآ وهو شرّ لکم*"شاید چیزی که تو دوست داری به صلاحت نباشد!."(بقرة/216)

گفتم: انا عبدک الذلیل الضعیف...اصلآچطور دلت میاد؟

گفت:* ان الله باالناس لرئوف الرحیم*" خدا نسبت به همه ی مردم مهربان است"

گفتم: دلم گرفته

گفت: * بفضل الله و برحمته فبذلک فلیفرحوا*" (مردم به چی دلخوش کردن؟) باید به فضل ورحمت خدا شاد باشند)"(یونس/58)

گفتم: اصلآ  بی خیال! توکلت علی الله

گفت:* ان الله یحب المتوکلین*"خدا آنهایی را که توکل می کنند دوست دارد."(آل عمران /159)

گفتم: خیلی چاکریم ! ولی این بار  انگار گفتی که حواست رو خوب جمع کن یادت باشه:

گفت:* و من الناس  من یعبد الله علی حرف فان اصابه خیر اطمان به و ان اصابته فتنة انقلب علی وجهه خسر الدنیا و الآخرة ذلک هو الخسران المبین *
" بعضی از مردم خدا را فقط به زبان عبادت می کنند. اگر خیری به آنها برسد امن آ رامش پیدا می کنند واگر بلایی سرشان بیاید تا امتحان شوند رو گردان می شوند . به خودشان در دنیا وآخرت ضرر می رسانند."(حج
/11)

گفتم:چقدر احساس تنهایی می کنم

گفت:*فانی قریب*" من که نزدیکم"(بقره/186)

گفتم: تو همیشه نزدیکی من دور کاش می شد به تو نزدیک شوم

گفت: واذکر ربک فی نفسک تضرعآ وخیفة و دون الجهر من القول بالغدو و الاصال ولا تکن من الغافلین *

"هر صبح وعصر پروردگارت را پیش خودت با تضرع و خوف و با صدای آهسته یاد کن و از غافلان مباش"(اعراف/205)

نا خواسته گفتم: الهی وربی من لی غیرک

گفت:* الیس الله بکاف عبده*"خدا برای بنده اش کافیست"(زمر/36)

گفتم در برابر این همه مهربانیت چه کنم؟گفت:*یا ایها الذین آمنوا اذکرو الله ذکرآ کثیرآ *و سبّحوه بکرة واصیلآ* هو الذی یصلی علیکم و ملائکته لیخرجکم من الظلمات الی النور و کان بالمومنین رحیمآ*"ای مومنین! خدا را زیاد یاد کنید و صبح وشب تسبیحش کنید او کسی است که خودش و فرشته هایش برشما درود می فرستند تا شما را از تایکیها به سوی نور بیرون برند خدا نسبت به مومنین مهربان است."(احزاب/41/42/43)

گفتم:غیر از تو کسی را ندارم 

گفت: *نحن اقرب الیه من حبل الورید*"از رگ گردن به انسان نزدیکترم."(ق/16)
گفتم: ...


گفت: ...